تازه از فرنگ برگشته بود، ایام محرم و صفر بود و توی فامیل یه عالمه روضه.
توی روضه ها می نشست و خیره خیره به اونایی که گریه می کردند نگـــــه می کرد.
یک روز یکی از برادر زاده ها رو که خیلی گریه می کرد زیر نظر کرد و منتــــظر بود که روضه تموم بشه و بره سراغش.
روضه که تموم شد با دست بهش اشاره کرد تا بیاد کنارش بنشــــیـــنـه. اونــم لبخندی زد و اومد کنار عمه نشست.
ـ چرا عمه اینقدر خودت رو اذیت می کنی؟ چرا گریه می کنی؟ وقتی واقــعـــه
عاشورا گفته میشه ما باید خوشحال باشیم که هــمــچــین امامــی داریم که در راه
خدا و آزادگی از جون خودش مایـــه گذاشت. اینها خوشـــحـــالـــی داره نه گریه و به سر
و کله زدن.
دستش رو انداخت به گردن عمه و مثل همیشه یک مـــاچ آبـــــــدار از لپ عمه گرفت و گفت:
ـ عمه جون! آقا جون چطور مردی بود؟
با شنیدن اسم آقا جون چشمهاش پر از اشک شد.
ـ هـــــی! چی بگم عمه! خودت که از من بهتر می دونی عمه، مردی بود که برای
کمک به دیگرون حتی از خودش هم فراموش می کرد. نمـــاز اول وقت، خمس و زکات،
خوشرویی با بچه ها رو هیچوقت فرامــوش نمی کرد. ...چی بگم عمه... اما این چی
ربطی به سؤال من داره عمه؟
ـ عمه! چرا وقتی آقا جون فوت شد شما از همه بیشتر گریه کردید؟ آقا جون که
خدا رو دوست داشت توی دنیا با خدا بود بعد مرگش هم حتما با خدایه.
ـ عزیز عمه! مگه میشه آدم همچین پدری رو از دســت بده و گریــــه نکنه؟! باید می خندیدم؟!
ـ عمه جون! امام حسین که از آقا جون خیلی بهتره، همه دوست و دشمن دوستش
دارند. با خدا بودنش هم که معلومه، حالا نباید توی روضــــــــه ها گریه کنیم به
خاطر از دست دادن همچین گوهر نابی، نباید به خاطر خودمون گریه کنیم که
نکنه .... اصلا مگه خود حادثه کربلادردناک نیست مگه ....