دلش خیلی گرفته بود واقعا نمی دانست چه درست است و چه غلط؟ اینقدر خودش را عادت داده بود که همه کارها را به نفع دیگران توجیه کند که خود را فراموش کرده بود و یا شاید خودش گرفتار و متوجه خودخواهی های دیگران نشده بود.
در شرایط و جمعی قرار گرفته بود که احساس می کرد همه؛ آدم ها را فقط برای خودشان می خواهند و اگر برایشان سودی نداشته باشند تمام کارهای گذشته شان را فراموش می کنند و خود پسندانه و سر مست در محکمه خودشان هزاران دلیل می آورند شاید هم ....
حالا دیگر هیچی نمی دانست ... نمی توانست فکر کند و یا شاید اینقدر بی عدالتی دیده بود که نمی خواست فکر کند ذهنش بایکوت شده بود...
می گفت: حال من الان از حال مردم غزه هم بدتر است چون درد مردم غزه دیده می شود ولی درد دل من که مثل خورده دارد من را نابود می کند نه.
ولی در نهایت بهترین راه را انتخاب کرد و در خلوت دل شروع به گفتگو کرد:
خدایا! من را ببخش که این همه بی در و پیکر با تو صحبت می کنم ولی می دانم که تو همینطوری هم حرفم را می فهمی ... اومدم پیش تو از .....
پس کمکم کن که فقط تو علی کل شیء قدیری