یک عشق، هزاران معشوق
توی ایستگاه اتوبوس بود که دیدمش، اونم مثل من از کلاس برگشته بود و راهی منزل، رفتم کنارش ایستادم. مدتی بعد اون رفت کمی جلوتر و به یک درختی که همون نزدیکی بود تکیه زد، وقتی به اون نزدیک شدم، شنیدم که با خودش میگه:
اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده بدون عاشق شدست و گریه کرده
از شدت حس فضولی محترمانه، یعنی همون کنجکاوی، شروع کردم به سین جین کردنش، ولی تلاشهایم بی ثمر بود و با دستان تهی از این حادثه، به منزل رسیدم. ولی این قضیه مثل یه معادله چند مجهولی برام شده بود که از سر ذوقی که به ریاضیات دارم سعی می کردم حلش کنم و خوشبختانه مدتی بعد با حس ریاضیدونیم تونستم حلش کنم و اون معشوق رو پیدا کنم:
حتما این تصویر را برای خود ذخیره کنید.
همه ما به نوعی یک حکمرانیم ولی با این تفاوت که محدوده حکمرانی ما با همدیگر فرق دارد. پس لازم است همه ما ادامه مطلب را بخوانیم. ادامه مطلب...
نمی دونم تا حالا تجربه کردی یا نه؟ این که کلی برای خودت برنامه می ریزی ولی با یک اتفاق همش نقش بر آب میشه. برای من که خیلی اتفاق می افته ولی واقعا نمی دونم چرا؟ همیشه نقشه های من که نقش بر آبه؟
امسال هم برای ایام نوروزم کلی برنامه داشتم ولی با یک اتفاق و بیماری مادرم که مجبورم شدم از ایشون پرستاری کنم نقش بر آب شد. ولی خدا قبول کنه کار بدی نکردم پرستاری از مادر هم کار کمی نیست. بلاخره ما هم مدیون مادران و پدرانیم. و حاضرم برای همراهی با آنها هرکاری بکنم.
ولی سؤال من از خودم هست این که چرا همیشه نقشه هایم بر آب سوارن؟
این هم عیدی و سوغات سفر